در نگــاهت چیـــزیست که نمیدانم چیست !
مثل آرامــــش بعد از یک غم...
مثل پیــــدا شدن یک لبخـند...
مثل بوی نم بعد از باران...
در نگــاهت چیـــزیست که نمیدانم چیست !
مــن به آن محتاجــــم
در نگــاهت چیـــزیست که نمیدانم چیست !
مثل آرامــــش بعد از یک غم...
مثل پیــــدا شدن یک لبخـند...
مثل بوی نم بعد از باران...
در نگــاهت چیـــزیست که نمیدانم چیست !
مــن به آن محتاجــــم
اَلسَّلامُ_عَلَیْکَ_یااباعَبْدِللَّه الحُسیْن
بی گُمان روزِ قشنگی بِشَوَد ؛ اِمروزم
چـون سَرِ صُبح ؛ سلامم ب تو خیلی چسبید
دلم یک لیوان چای میخواهد....نه یک لیوان چای تنها....دلم میخواهد زیر این باران به جای آنکه تنها قدم بزنم،زیر یک آلاچیق روبروی تو بنشینم و از پشت بخارهای لیوان چای چشم های تو را رصد کنم و فاصله ی مان را صدای قطره های بارانی که به سقف میخورد پر کند نه اینکه، مثل این روزها فاصله ی مان پر شود از هق هق در گلو مانده ی من.....
شانه
کلمه ی به شدت عاشقانه ای ست!
که فرقی ندارد
مال من باشد
_که بکشی به موهایم. . .
یا مال تو
_که سرم را بگذارم رویش!
مهم عشق است و آرامش که در هردویش فراوان است
بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی... خسته نمیشوی
هرچه قدر گوش دهی... عادت نمیشوند!
هرچه تکرار شوند... باز بِکرند و دست نـخورده!
دیده ای؟!
شنیده ای؟!
بعضـــی ها بی نهایتــند!
مثل ت------و
قلب من وقتی که هستی تمامش مال تو...
هرچه دارم غیرتنهایی تمامش مال تو...
صددوبیتی، صدغزل دارم وحتی یک بغل...
شعرهای خوب وعشقی تمامش مال تو...
من که آهنگ شعرهایم صدای پای توست...
این صدای پای رویایی تمامش مال تو...
تو امشب آمدی...به رسمی که قرار نبود بیایی اما...زودتر آمدی...خوشحالم...خوشحالم که قلب توهم طاقت این دوری را ندارد....خوشحالم که تو عاشقم کردی...و چقدر مهم است این تو...تو همهی زندگی ام
خدایـــــــا
بابت هر شبی که بی شکر سر بر بالین گذاشتم،
بابت هر صبحی که بی سلام به تو آغاز کردم،
بابت لحظات شادی که به یادت نبودم،
بابت هر گره که به دست تو باز شد و من به شانس نسبتش دادم،
بابت هر گره که به دستم کور شد و مقصر دانستمت؛
مرا ببخش...
به خوابم گام میداری...
و در عمق نگاهت....
خوشه ای از عشق می لرزد
سکوتت می زند بر التهاب لحظه ها دامن
کجا رفته است فرهادی...
که عشقش می تراشد....کوه چون آهن
نگاهت می پرد از خواب رویایم
تو گویی که همانند منی در
قانون دلتنگی....
و یاحتی چو من هستی
دررخ آینه ها ....رنگی
به خواب کودکی سوگند
که از یادم نخواهی رفت....
همیشه در افق های طلایی رنگ احساسم
بسان چوبی قابی که بر دیوار می خشکد...
عزیز و جاودان هستی
ودوستت دارم چو قانون عینی
همان ع ع عینی که گوید
عاشقانه عاشقتم عشقم